{خاطرات خیانتکار }
پارت¹⁰
+ : ارباب من واقعا معذرت میخوام
-چطوری معذرت میخوای ؟! بورام من بهت اعتماد کرده بودم . میفهمی؟ برای اولین بار تو زندگیم به یه نفر اعتماد کردم .
با گفتن این جمله اش کمی ناراحت شدم .
-: بگو .. دلیلش چی بود ؟ برای چی میخوای از اینجا بری؟ منه لعنتی که دارم سعی میکنم اینجارو برات تبدیل به یه مکان خوب بکنم!
: من فقط ۲۰ سالَمه . برعکس تو کلی آرزو دارم که دلم میخواد به تک تکشون برسم .. به نظرت حتی اگر اینجا مکان خوبی باشه وقتی آزادی ندارم میتونم شاد باشم ؟
لینو نزدیک تر شد . دستاش رو روی دیوار رو به روم گذاشت و کمی سرش رو نزدیک تر کرد . طوری که اگر حرف میزد لبهاش پیشونیم رو لمس میکرد
-: اون شماره ای که به اون پیرمرد دادی ، میخوامش ! تنها راهیه که میتونی هم خودت و هم اون پیرمرد رو نجات بدی
: ارباب من واقعا نمیتونم ..
-: من فقط اون شماره رو میخوام . همین .. حرف اضافی بشنوم اتفاقای خوبی نمیافته چانگ بورام .. زود باش شماره رو بهم بگو
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و نالیدم : نمیتونم .. نمیتونم بگم
یقه ی لباسم رو گرفت و توی صورتم داد زد : بهم بگو کجاست عوضیی .. من دلم نمیخواد بهت آسیب بزنم میفهمییی؟
قطره اشکی از گونه ام پایین چکید و فقط به چشمای عصبانیش نگاه میکردم
چند نفر در زدن و گفتن : ارباب لی .. باید ببینیمتون
لینو یقه لباسم رو ول کرد که خوردم زمین و گوشه ای جمع شدم
به سمت در رفت . قبل از خارج شدن گفت : تا فردا بهت وقت میدم فکر کن ببین میخوای چه غلطی بکنی . یا شماره رو میگی یا اون پیرمرد رو جلوی چشمات دار میزنم
*لینو*
با عصبانیت در اتاق و قفل کردم و رو به بادیگارد ها گفتم: بنالید ببینم چی شده ؟
بادیگارد : بهترین دوستتون یعنی هیونجین رو با مدارکی گرفتیم که از عمارت ما کش رفته بود ، یعنی قرار بود مدرک کل گندکاری هامون رو بزاره کف دست پلیس اما خودش و ماشینش رو گرفتیم و تمام اون مدارک رو نابود کردیم .
متعجب بودم ، هیونجین؟ یعنی بهترین دوستم چنین کاری کرد ؟ من و اون از 2 سالگی باهم بزرگ شدیم امکان نداره ..
اخمی کردم و دست کش های چرمیم رو پوشیدم . کُلت طلایی رنگم رو توی دستام گرفتم و به سمت اتاق رفتم
در اتاق رو با پام باز کردم ، که باعث شد صدای بدی تو کل اتاق بپیچه . خیلی وقت بود آدم نکشته بودم .. و الان گیج بودم
به آخرای سالن رسیدم
روبروش ایستادم و دستم رو زیر چونه اش گذاشتم
گفتم: نگاهم کن ..
هیونجین سرش و بالا گرفت و نگاهم کرد
کل بدن و صورتش زخمی بود
گفتم: تو بهم خیانت کردی؟
& : هیونگ ..من مجبور .. بودم
-: نمیفهمم .. نمیفهمم شما عوضی ها به چه دلیلی مجبور میشید که از اعتماد من سوء استفاده کنین ، واقعا نمیتونم درک کنم ! هیونجین تو تنها دارایی من بودی ، تو تنها کسی بودی که بهت دلم و خوش میکردم ....
+ : ارباب من واقعا معذرت میخوام
-چطوری معذرت میخوای ؟! بورام من بهت اعتماد کرده بودم . میفهمی؟ برای اولین بار تو زندگیم به یه نفر اعتماد کردم .
با گفتن این جمله اش کمی ناراحت شدم .
-: بگو .. دلیلش چی بود ؟ برای چی میخوای از اینجا بری؟ منه لعنتی که دارم سعی میکنم اینجارو برات تبدیل به یه مکان خوب بکنم!
: من فقط ۲۰ سالَمه . برعکس تو کلی آرزو دارم که دلم میخواد به تک تکشون برسم .. به نظرت حتی اگر اینجا مکان خوبی باشه وقتی آزادی ندارم میتونم شاد باشم ؟
لینو نزدیک تر شد . دستاش رو روی دیوار رو به روم گذاشت و کمی سرش رو نزدیک تر کرد . طوری که اگر حرف میزد لبهاش پیشونیم رو لمس میکرد
-: اون شماره ای که به اون پیرمرد دادی ، میخوامش ! تنها راهیه که میتونی هم خودت و هم اون پیرمرد رو نجات بدی
: ارباب من واقعا نمیتونم ..
-: من فقط اون شماره رو میخوام . همین .. حرف اضافی بشنوم اتفاقای خوبی نمیافته چانگ بورام .. زود باش شماره رو بهم بگو
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و نالیدم : نمیتونم .. نمیتونم بگم
یقه ی لباسم رو گرفت و توی صورتم داد زد : بهم بگو کجاست عوضیی .. من دلم نمیخواد بهت آسیب بزنم میفهمییی؟
قطره اشکی از گونه ام پایین چکید و فقط به چشمای عصبانیش نگاه میکردم
چند نفر در زدن و گفتن : ارباب لی .. باید ببینیمتون
لینو یقه لباسم رو ول کرد که خوردم زمین و گوشه ای جمع شدم
به سمت در رفت . قبل از خارج شدن گفت : تا فردا بهت وقت میدم فکر کن ببین میخوای چه غلطی بکنی . یا شماره رو میگی یا اون پیرمرد رو جلوی چشمات دار میزنم
*لینو*
با عصبانیت در اتاق و قفل کردم و رو به بادیگارد ها گفتم: بنالید ببینم چی شده ؟
بادیگارد : بهترین دوستتون یعنی هیونجین رو با مدارکی گرفتیم که از عمارت ما کش رفته بود ، یعنی قرار بود مدرک کل گندکاری هامون رو بزاره کف دست پلیس اما خودش و ماشینش رو گرفتیم و تمام اون مدارک رو نابود کردیم .
متعجب بودم ، هیونجین؟ یعنی بهترین دوستم چنین کاری کرد ؟ من و اون از 2 سالگی باهم بزرگ شدیم امکان نداره ..
اخمی کردم و دست کش های چرمیم رو پوشیدم . کُلت طلایی رنگم رو توی دستام گرفتم و به سمت اتاق رفتم
در اتاق رو با پام باز کردم ، که باعث شد صدای بدی تو کل اتاق بپیچه . خیلی وقت بود آدم نکشته بودم .. و الان گیج بودم
به آخرای سالن رسیدم
روبروش ایستادم و دستم رو زیر چونه اش گذاشتم
گفتم: نگاهم کن ..
هیونجین سرش و بالا گرفت و نگاهم کرد
کل بدن و صورتش زخمی بود
گفتم: تو بهم خیانت کردی؟
& : هیونگ ..من مجبور .. بودم
-: نمیفهمم .. نمیفهمم شما عوضی ها به چه دلیلی مجبور میشید که از اعتماد من سوء استفاده کنین ، واقعا نمیتونم درک کنم ! هیونجین تو تنها دارایی من بودی ، تو تنها کسی بودی که بهت دلم و خوش میکردم ....
۳.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.